-
اون ور جاده ی من...
شنبه 20 مهرماه سال 1392 21:00
1. می گن قبل اینکه هر کسی به دنیا بیاد خدا زندگی اش رو بهش شرح می ده و ازش می پرسه می خوای بری؟ نمی دونم درسته یا نه، اما من این رو قبول دارم... و اگه اینجور باشه هر آدمی یه چیز خوبی توی زندگی اش دیده که اومده... داشتم فکر می کردم یه بچه سرطانی چی دیده و شنیده که قبول کرده بیاد... که بیاد و درد بکشه... حتما از بعدش...
-
اینکه فهمیده دوری بدترین اشتباهه...
یکشنبه 14 مهرماه سال 1392 04:20
برادر خوب یعنی وقتی زنگ می زنه و جواب نمی دی... می فهمه داری گریه می کنی... مثل همه روزهای گذشته...
-
پناهم بده...
شنبه 6 مهرماه سال 1392 17:42
وقتی مامان گفت شاید به زودی برن مشهد، بغضم ترکید... چقدر دلتنگم... آخرین باری که رفتم هنوز نمی دونستم که آخرین بار هست... اما واقعا دلم گرفته بود، تو دلم یه ترس عجیبی داشتم انگار که دیگه هیچ وقت نمی بینمش... و الان 5 ساله که ندیدیمش...
-
درس های پوو
یکشنبه 17 شهریورماه سال 1392 05:11
زندگی یعنی با وجود همه سختی هاش اگه ازت پرسیدن روز و سالت چه جوری بود بتونی مثل کونگ فو پاندا بگی: It was totally awesome!
-
بدون عشق زندگی معنا ندارد...
دوشنبه 11 شهریورماه سال 1392 03:08
کسی که آرزویی ندارد هیچ ندارد... قصه این روزهای من است... دائم بهم می گن الان شرایطی داری که خیلی ها آرزوش رو دارن، بمون و تحمل کن... اما من زندگی رو اینجوری تصور نکرده بودم. من یه زندگی آرووم و عادی می خواهم با همه سختی هاش، با همه تحریم ها و مشکلات مالی اش... پول برای آدمی که دنبال پول نبوده هیچ وقت شادی نیاورده......
-
نیمه پر لیوان
یکشنبه 27 مردادماه سال 1392 02:57
یعنی همه هفته یه طرف، روز تعطیل با هوای سرد هم یه طرف... حالی می ده تو هوای ابری بری زیر پتو و یه دل سیر بخوابی!! البته بذار فراموش کنم که اگه تنها نبودم دوست داشتم تو همچین هوای خفن و خوبی برم راه برم...
-
یکی از همین روزها
جمعه 25 مردادماه سال 1392 07:04
یکی از همین روزها، خونه رو تمیز می کنم، آشغال ها رو می برم دم اشغالی... به همه دوستا و آشناهایی که دوستشون دارم یه ایمیل خداحافظی و حلالیت می زنم... برای آخرین بار به خونه زنگ می زنم و با مامان و بابا حرف می زنم... موبایل رو خاموش می کنم... چند تا بسته قرص می خورم و بعد برای همیشه می خوابم...
-
موبایل... تنها همراه...
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 04:01
وقتی زندگی ات تو موبایلت خلاصه می شه، زیر و رو کردن کیفت اول صبحی با این فکر که "ای وای موبایلم رو جا گذاشتم" و جمع شدن اشک تو چشمهات کاملا قابل توجیه است...
-
هی هی...
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 18:49
از بچگی همین جوری بودم! صبح های روز تعطیل ساعت 6 از خواب بیدار می شدم! اما روز های عادی به زور 6.5، 7 از جا پا می شم... البته دوره دبستان فوق العاده بچه خوبی بودم... یادم هست 5.5 صبح بیدار می شدم و آماده رفتن به مدرسه می شدم... سرویس 6.5 می اومدم دنبالمون... ای واییییییی دلم برای علی آقای راننده تنگ شد... یادمه چون ما...
-
آرزوهات مبارک...
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 07:03
شهر جدید، آدمهای جدید... و من همچنان تنها... بلکه تنهاتر... آدم مزاحم شهر قبلی همچنان وبلاگ قبلی ام رو می خونه، یه مدتی دارم سعی می کنم یا ننویسم یا اگه می نویسم شاد باشه... اما اینجا مثل آینه روراست هستم... هر دوشنبه ساعت های کاری رو می شمارم تا جمعه... هر شنبه منتظر هفته بعد... به این می گن زندگی بی هدف... که فقط...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 22:34
خدا توی همین دنیا نتیجه کارهات رو نشون می ده! خدایا من رو ببخش و بیامرز... امیدوارم من دل کسی رو نشکسته باشم، چون بارها شاهد بودم کسانی که دلم رو شکوندن به نحوی نتیجه کارشون رو دیدن... خدایا شکرت که مامان هست، کمک کن آدم باشم و اینقدر مامان رو حرص ندم... تقریبا بیشتر وسیله ها به فروش رفت، فقط یه یخچال کوچولو و یه میز...
-
خدا رو شکر...
یکشنبه 25 فروردینماه سال 1392 07:37
یکی از سخت ترین کارها توی غربت برای یه دختر تنها فروش وسایل خونه هست... خدا رو شکر که مامان هست...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 21:19
گیجم و دارم دیوونه می شم... نمی خواهم دیگه اینجا بمونم... اما همه بهم فشار میارن که اگه برگردی کار پیدا نمی کنی و پارتی نداری و از این حرفها... می دونم خیلی چیزها اونجا بده... اما دیگه نمی خواهم تو حسرت زندگی کنم...
-
هه هه :دی
جمعه 9 فروردینماه سال 1392 23:03
من عاشق محسن تنا*بنده و سریال پایت*خت 2 هستم... عالیه... امروز بعد از مدتها از ته دلم خندیدم :) من یه همچین آدمی می خوام :دی همین جور با لهجه باشه خوشحالتر می شم :))
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 فروردینماه سال 1392 04:30
فکر کنم تنها آدمی هستم که از تعطیل شدن گوگل ریدر خوشحال شدم!! :دی البته باید به تدریج لینک همه وبلاگ هایی که می خوونم رو بیارم اینجا :دی مرسی خدا! :) برای رفتن به شهر جدید هم کم کم باید شروع به کار کنم، امیدوارم سخت نباشه
-
آمین
چهارشنبه 30 اسفندماه سال 1391 18:24
و اینگونه شد که درست دو روز قبل از شروع سال جدید من دفاع کردم! انشا... که امسال برام سالی خالی از مشق و این جور چیزها باشد!!!
-
روز آخر!
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 03:06
فردا دفاع می کنم، خوب یا بد این هم می گذره... خدا رو شکر که مامان هست... مگرنه مثل سال پیش موقع پروپزال می شدم که اوضاع روحی ام افتضاح بود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 06:43
There are no accidents... You must believe in yourself...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 اسفندماه سال 1391 05:26
مامان داره میاد :دی فردا عصر باید مواظب باشم اذیت نشه :*
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 07:10
از وبلاگ قبلی ام متنفر شدم... به خاطر همون مزاحم! دیروز بچه ها داشتن در موردش حرف می زدن! انگار به همه دخترهای دانشگاه گیر داده!! احمق مریض که می گن همینه!! متاسفانه اوضاع من از همه بیخ تره چون مرتیکه مزخرف به وبلاگم رسیده بوده و همه چیز من رو می دونه... این گوکل ریدر مزخرف هم هر چی پست حتی دلیت کردم نشون می ده و کلی...
-
دوستانی بهتر از آب روان...
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 06:13
غمی نیست، خیلی وقته عادت کردم که مهمونی بگیرن و دعوت نکنن و بعد هم عکسشون رو توی فیسبوک بذارن... بالای عکس ها بنویسن دوستانی بهتر از آب روان... فکر کنم یادشون رفته موقع اسباب کشی هیچ کدوم کمکشون نکردن! بهشون گفتن برین کارگر بگیرن... یادشون رفته من و اون بچه فسقلی داوطلبانه بدون اینکه بگن بهمون، زبون روزه پاشون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 04:25
آرووووم بگیر احمق. رژیمت رو که ترکوندی! گریه که می کنی استرس مصاحبه داری تو چته بی شعور... اگه ردت کنن تقصیر خودته اگه نمی خوان تو رو همش تقصیر خودته همه چیز تقصیر خودته.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 02:19
یی هاااااا!!! دارم می رم شهر دوست داشتنی ام :دی خدایاااااا مرسییییییی :دی تگزاس بازی در بیارم: یی هاااا:دی پ.ن: چند روز بود داشتم شهید می شدم اما بالاخره خدا بهم نگاه کرد.
-
دیوونگی
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1391 07:08
وقتی چشم به آسمون می دوزی که ظرف 5 روز معجزه بشه... وقتی با خودت کلنجار می ری و همه می گن دست از رویاهات بکش... چقدر دست بکشم بس نیست این همه سال... خدایا کی چیزی که من خواستم به من دادی؟ شاید بد است شاید باید دست بکشم... دارم دیوونه می شم.
-
همین یه بار...
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 03:21
تموم شد، این سومین مصاحبه تلفنی و کلا چهارمین مصاحبه من بود... اگه نخوان به شخصه می دونم که می میرم! خواهش می کنم خدا، کم نکشیدم تو این مملکت خواهش می کنم
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 20:21
دارم از استرس شهید می شم!!! فقط دو ساعت دیگه وقت دارم بخونم، خواهش می کنم خدا، یه بار یه بار... این خوب باشه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 09:43
مصاحبه امروز است و دارم می میرم... خدایا دانشگاه خوب نتونستم برم، یعنی اپلای نکردم و یه عمر پشیمون خواهم بود، چون کسی راهنمایی درست نکرد... ولی لااقل کاری کن کار خوب بتونم برم... دو تا جا دوست دارم دانشگاه استرن و شرکت آمی... می شه اینا رو برای من جور کنی؟ خواهش می کنم آمی به مرحله سوم رسیدم اما همه می گن رد شدن از 3...
-
همه چیز اتفاقی شروع شد...
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 02:01
می دونی که توی اون شرکت پارتی ندارم، می دونی که اتفاقی رزومه براشون گذاشتم، اتفاقی با من تماس گرفتن، می دونی که اصلا فکرشم نمی کردم بعد 4 ماه بالاخره وارد مرحله سوم مصاحبه شون بشم... خواهش می کنم... این با بقیه برای من فرق داره، یه جورایی می خواهم برم اونجا به بقیه ثابت کنم من به پارتی نیاز نداشتم و ندارم... که این...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 05:50
یعنی اگه از من بپرسن وقتی کسی داره از شادی اش برات می گه یا موفقیتی که کسب کرده بدترین جواب که دل طرف رو خوب می سوزونه چیه، بدون نیاز به فکر کردن می گم: Good for you!! یعنی این از ته حسادت در میاد! به غرعان!!!!!! آدم درستی باشی، تو هم باید از شادی طرف خوشحال شی و بگی: Great news, I am so happy for you!! این به مولا!...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 20:34
امروز شد 4 سال... درست 4 سال...