دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

اون ور جاده ی من...

1. می گن قبل اینکه هر کسی به دنیا بیاد خدا زندگی اش رو بهش شرح می ده و ازش می پرسه می خوای بری؟ نمی دونم درسته یا نه، اما من این رو قبول دارم... و اگه اینجور باشه هر آدمی یه چیز خوبی توی زندگی اش دیده که اومده... 


داشتم فکر می کردم یه بچه سرطانی چی دیده و شنیده که قبول کرده بیاد... که بیاد و درد بکشه... حتما از بعدش خوب شنیده و شجاعتش رو داشته که بیاد...


من که به بعد زندگی خودم زیاد امیدی ندارم... اما فکر کنم علت اصلی که قبول کردم بیام خانواده ام هستن... با این حال سر برگشتن به ایران یا برنگشتن خیلی اذیتشون کردم... نمی خواهم چیزی بگم اما کسی رو هم ندارم درد و دل کنم و همیشه حرف های دلم رو برای اونها خالی می کنم... می دونم اذیت می شن و جدای از همه سختی هایی که دارم همش عذاب وجدان دارم... این روزها خیلی دلگیرم خیلی دلتنگ... و فکر اینکه سنگ صبوری هم ندارم بیشتر اذیتم می کنه... 


2. همه بیرون گود نشستن و می گن گردش کن... آخه من اگه می تونستم اوضاعم این بود؟ 


3. آهنگ وبلاگ دیگه ام رو می ذارم و گریه می کنم اما خالی نمی شم، هیچ جوری خالی نمی شم... سیر نمی شم... از اشک خالی نمی شم...