دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

هی هی...

از بچگی همین جوری بودم! صبح های روز تعطیل ساعت 6 از خواب بیدار می شدم! اما روز های عادی به زور 6.5، 7 از جا پا می شم... البته دوره دبستان فوق العاده بچه خوبی بودم... یادم هست 5.5 صبح بیدار می شدم و آماده رفتن به مدرسه می شدم... سرویس 6.5 می اومدم دنبالمون... ای واییییییی دلم برای علی آقای راننده تنگ شد... یادمه چون ما خیابون 23 که شیبدار بود خیلی دوست داشتیم همیشه راهش رو کج می کرد از اون وری می رفت...


هی هی هی... یادش به خیر...


ای بابا!! جمله بندی ام که افتضاحه هنوزم!!

آرزوهات مبارک...

شهر جدید، آدمهای جدید... و من همچنان تنها... بلکه تنهاتر... 


آدم مزاحم شهر قبلی همچنان وبلاگ قبلی ام رو می خونه، یه مدتی دارم سعی می کنم یا ننویسم یا اگه می نویسم شاد باشه... اما اینجا مثل آینه روراست هستم...


هر دوشنبه ساعت های کاری رو می شمارم تا جمعه... هر شنبه منتظر هفته بعد... به این می گن زندگی بی هدف... که فقط باید بگذره...