دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

خدا رحم کنه!

اون آدمه که اومده تو وبلاگم، اعصابم رو خورد و خاکشیر کرده بود، منم دیگه اتمام حجت کردم و بهش گفتم تماس نگیره، به خدا آدم می ترسه ازشون، من خر هم همه چیزم رو هست، هر کسی می تونه پیدام کنه، بدبختم، می ترسم یه مریضی کسی گیرم بیاره شل و پلم کنه! دیگه خدا خودش بهم رحم کنه، ماجرای ق*تل اون دختره کم بود، می گن برادر دوستش هم کشتن، دیگه آدم بیشتر می ترسه یه وقت با دیوونه ای کسی درگیر نشه! 


فعلا یه مدت سعی می کنم اونجا ننویسم، شاید بیشتر به اینجا فشار بیارم شاید هم سعی کنم دست از وبلاگ نویسی بردارم تا زودتر به مشقهام برسم و فارغ التحصیل بشم...



دیگه نمی خواهم اصلا با کسی حرف بزنم، می خوام همه روابطم رو به صفر نزدیک کنم... اصلا می خواهم برم بمیرم...

گیجولی

باید بگم که قضیه شهریه تا حالا جور نشده، دانشکده کوفتی اینقدر بد برخورد می کنه و هیچ کمکی هم نمی کنه که هر روز بیشتر ازشون متنفر می شم. حالا به خود اون بیمارستانه ایمیل زدم شاید که نتیجه بده. از اون ور هم اون شرکتی که خیلی دوستش دارم یهو ایمیل زد  می دونم پروسه اینکه بگیرن منو یا نه خیلی طولانیه، می دونم ممکنه که اصلا منو نگیرن، همین بیشتر گیجم کرده و نمی دونم چی کار کنم؟؟!! 

پیر شدم رفت...

احساس پیری می کنم! اصلا باورم نمی شه هر کسی رو می بینم از خودم جوون تر بیشتر احساس پیری می کنم... هی می گم خوب بچه عمره دیگه می گذره، اما همش فکر می کنم به هر چی می خواستم نرسیدم! نه زندگی درست حسابی دارم نه آینده ام معلومه، نه اونقدری پولدار شدم که بتونم به کسی کمک کنم! 


اوووف... باز این همسایه ام با سگش اومد! از پله بالا و پایین که می رن خونه تکون می خوره! البته به خاطر داغون بودن خونه هست بیشتر!

ملیون ماه بعد...

درست نمی دونم بعد از چند وقت دارم تو این وبلاگ می نویسم، قضیه از اینجا شروع شد که یه آقای از همون شهر خودم نمی دونم از کجا تونست وبلاگ منو پیدا کنه، بعد هی مسیج داد، هی یاهو اد کرد و مسیج داد که بیا دوست باشیم! من که نمی شناختمش، مشکوک هم می زد، عاقلانه اش اینه که وقتی من جواب می دم که تا نشناسم نمی خوام ارتباطی داشته باشم، بگه بیا بیرون همدیگه رو ببینیم؟ نه؟ این درستش نیست؟ ول کن نبود، تا بالاخره قطع کردم دیگه جواب مسیج هاشو ندادم، اما به هر حال وبلاگم رو از دست دادم... دیگه دوست ندارم اونجا بنویسم، از آدمهای مزخرف این شهر متنفرم... که اصلا معلوم نیست هدفشون از این حرفهاشون چیه؟ از رفتارهاشون... آقایون ایرانی که ماشا... همه جا با چندین دختر همزمان ارتباط دارن، نه فقط ایرانی بلکه چند تا خارجی هم دم دست دارن! بعد هم می گن ما دنبال دختر خوبیم؟؟؟ 


من نه محتاج شوهرم نه خوشم میاد آقا بالا سری داشته باشم که خودش قابل اعتماد نیست و اون وقت برای من بخواد تکلیف تعیین کنه... بابا می گه شاید اصلا قسمت نباشه، می گه من راضی ام تو مثل اون یکی از بچه هامون نشی، که تو بدبخت نشی... منم خودم تقریبا به همین مرحله رسیدم، که بالاخره با تنهایی هام دارم کنار میام...