دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

آخرش...

من الان آخر روحیه هستم ها!! آخر آخرش...در این حد که ممکنه چمدونم رو ببندم ول کنم برگردم خونه... 

دستم به مشق نمی ره، توان کاری رو ندارم...خدا بهم رحم کنه...خیلی...

اینجا خیلی سوت و کوره...اما دلم صبور نیست...

بالاخره پاسپورت جدیدم اومد...چند روزه که مریضم همچنان، از حساسیتم گرفته تا قلب درد، حساسیتم رو همه می دونن اما قلبم رو به هیچکی نگفتم...امروز هم موندم خونه، به بهانه اینکه پست میاد و پاسپورت جدیدم رو می گیرم، چنان محکم زد به در پستچی، که تقریبا داشتم سکته می کردم یعنی با حالی در رو باز کردم که پستچی گفت ببخشید...تا یه ربع بعدش هم قلبم تالاپ تالاپ می زد و دردش شدیدتر شده بود... 

 

الان بهترم...پاسپورت جدیدم، توش تاریخ خروجم رو واضح نوشته: 21/11/1287 فرودگاه امام...درست سه روز بعد از یک سالگی ث*ن*ا فسقلی...4 روز دیگه می شه، 2 سال و نیم...2 سال و نیم...و من چند روزه تو مرحله ناامیدی شدید هستم و کاری نمی کنم...هیچ کاری...اگه بشه گریه کردن رو کار اسم گذاشت، این یه دونه کار رو خوب انجام می دم...خوب...

از همه چیز...

در راستای ذخیره چرکنویس کردن پست های وبلاگ قبلی ام، خیلی از پست ها رو دوباره خوندم...من چقدر عوض شدم...چی بودم چی شدم... 

 

چه پروسه دردناکی بوده بزرگ شدن من...خدا رو شکر که فقط می گذره که تموم می شه... 

 

امروز هم بعد از سه روز تعطیلی دانشگاه نرفتم...حساسیتم اوج گرفته، حوصله دانشگاه رو هم ندارم، خدا رو شکر کسی هم با من کاری نداره...  

 

خدایا فکر نمی کنی شاید نوبت من باشه که یه لبخند بزنم؟ دلت تنگ نشده برای من خندان...تنگ نشده؟

 

چقدر این وبلاگ جدید، قالب و آهنگش رو دوست دارم...بازش می کنم جلوم، هم از آهنگش و هم از قالبش لذت می برم...

دفتر خاطرات آنلاین من...

این سومین وبلاگ من است...دوست دارم ناشناخته تر از قبلی بمونه...دوست دارم اینجا خود خودم باشم... مجازی بودن رو دوست ندارم... 

 

دوست دارم یه دفتر خاطرات آنلاین داشته باشم... 

 

چند وقتی هست که خدا رو از دست دادم!! اونم من...من که از 6 سالگی نماز خوندم...من که هیچ وقت خودم رو نمی باختم چندین ساله باختم و این چند وقته خدا رو از دست دادم...یادمه برادرم که مثل من سختی زیاد کشیده بود...می گفت: خدا فقط سختی می ده به آدمها...راست می گفت...راست می گفت... 

 

و حالا من، این گوشه غربت تنهاترین آدم هستم...تنهاترین آدم... 

 

هیچ وقت تو زمان احتیاج کسی رو تنها نگذاشتم، اما همیشه موقع احتیاج من، من اینجا تنها بودم...من از این کشور، از مردمش متنفرم...از ایرانی های اینجا بیشتر...که آدم رو فقط وقت سختی هاشون یادشونه... 

 

من این گوشه غربت، عجیب غریبم...