دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

اوضاع روحی داغون! استرس زیاد! مصاحبه بی موقع، تز داغون، پرواز دوباره با هواپیما... همه چیز قاطی پاطی و پر از استرس شده...

تنهایی خیلی سخته... خسته شدم... شب روز و روز شب می شه بدون هیچ امیدی... فقط فکر تموم شدن راهم می ندازه...

فردا باید برم دانشگاه دوباره...

کلاس که دارم هیچ... حساب کردم باید تا 10، 15 فوریه تزم رو تموم کنم مگرنه نمی تونم به موقع دفاع کنم  امیدوارم از عهده اش بربیام... استادم که هیچ کمکی نمی کنه... 


البته به نظرم استادم تزم رو چک نمی کنه برای همین شاید وقت تا روز تحویل تزم یعنی 25 فوریه داشته باشم...

مردم با سرچ وبلاگ غصه به وبلاگ قیلی من رسیدن! داغونم یعنی...

یکی از دوستای دبستانم رو پیدا کردم... همسن منه، پسرش 5 سالشه...


خیلی داغونم... از اینکه اشتباه کردم اومدم اینجا... اگه ایران بودم تا الان تو شهر محل تولدم بود شاید همون فامیلمون که مامان دوستش داره و حتما مثل این دوستم بچه دار هم شده بودم... چقدر زندگی رو اشتباه گرفتم... 


خیلی بده آدم فکر کنه راهی که اومده از اول اشتباه بوده... خیلی بد...

فک کنم مشکل از منه که همه کنارم می ذارن... حتما من یه چیزیم هست که کسی ازم خوشش نمیاد...