دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

فاصله بی رحمه...

الان دارم فیلم کلاه قرمزی می بینم!


راستش امشب برنامه هست بچه های ایرانی می رن فیلم رو ببینن، اما هیچکی به من نگفت من فقط از فیس بوک دیدم دارن می رن، برنامه هم شب هست. برای همین منم کلا بی خیالشون شدم. خودم برای خودم دارم می بینم.


خیلی ناراحتم، بیشتر از توانم. من تو این هفته گذشته مریض بودم، سرمای بدی خورده بودم، اما همون دختره که یه ماهی پیشم زندگی می کرد می خواست آی پدی رو برسونه به دست یکی از بچه ها که داره می ره ایران، خودش هم رفته مسافرت. برای همین من مجبور بودم هر جور شده برم، به همون بچه فسقلیه مسیج دادم که تو دانشگاه می ری؟ این اولین بار و مطمئنا آخرین باری بود که ازش همچین سوالی پرسیدم، حتی تو مسیج نوشتم که نمی خواهم برم ها فقط یه سوال داشتم... راستش تو ذهنم بود من که مریضم این آی پد رو بدم این برسونه به اون دختره تو دانشگاه، خونه من به خدا سر راهشه حتی لازم نیست ماشینش دو متر بیشتر بره... اما اصلا جواب نداد. بچه های دیگه هم فهمیده بودن که مریضم اما اگه بگی یکی شون بگه کمکی چیزی می خوای... حالا که خوب شدن می گن راستی می خواستی بری دکتر می گفتی... دلم گرفت، دروغ گفتم که دکتر خودم رفتم... اما واقعیتش اینه که توان بلند شدن از تختم رو نداشتم و همش خوابیدم و مطمئنم خدا دلش برام سوخت که خوب شدم... امروز صبح دیگه حالم بهتر بود گفتم زودتر برم دانشگاه این آی پد رو بدم.  سر راه اون بچه رو دیدم... همونی که تو کلی از مشقاش همیشه کمک کردم اما این آخرها از وقتی اون دختره جدیده اومده تو آفیس که همش با پسرا می گرده اینم سوالاش رو با اون می نوشت بیشتر... منم ترم آخرم هست، وقت ندارم زیاد... به هر حال که خیلی تنهام، خیلی بیشتر از چیزی که می شه تصور کرد، بی ماشینی هم باعث شده حتی تنهاتر بشم، قبلا ها به خاطر ماشین داشتن اونایی که ماشین نداشتن سراغم رو می گرفتن، اما الان که دیگه هیچ... 


حالم زیاد خوب نیست... دلم بدجور گرفته، من توی مریضی ام بیشتر فهمیدم که چقدر تنها هستم  


بابا هم رفته عمل کرده، بدون اینکه به من بگه که ناراحت نشم، می گه حالش خوبه، گردنش درد می کنه و خونریزی داره اما به من نمی گه من مجبورم از زیر زبون مامانم بکشم... نگرانم...


می دونی فکر می کنم اومدنم اینجا بزرگترین اشتباه عمرم بود... هم عزیزانم رو تنها گذاشتم... هم تلاشم برای دوستی با آدمها، و دوستی سالم به بن بست رسیده... اگه دوستام تو ایران نبودن مطمئنم که می مردم از تنهایی... همه اینجا چشم دیدن همدیگه رو ندارن... دیدن شادی دیگران اذیتشون می کنه و به وضوح نشون می دن... حالا که می بینن من یه سری مصاحبه می گیرم دائم تنش رو احساس می کنم... مثل اون ترم تابستون که بهم حقوق ندادن و شادی رو تو صورت همشون برق چشماشون رو می دیدم... هیچکدوم رو دوست ندارم... من آدمهای اینجوری دوست ندارم... من دوستایی که دارم تو غم و شادی ام همیشه باهام بودن... من خیلی دلتنگم خیلی تنهام... خدایا... چی کار کنم؟ منو می بینی؟

بدون اینکه به من بگه رفت عمل کرد... دیروز صبح زنگ زد که من دیگه شب زنگ نزنم و بره عمل... اینجوری من رو می پیچونن 

جالبه برام! این شهر رو دوست ندارم! اما هر وقت می رم ازش بیرون و بعد دو سه روز بعد، موقع برگشت با هواپیما از بالا بهش نگاه می کنم حس می کنم که دلم براش خیلی تنگ شده!! 

خیلی تنبلم! یعنی خیلی خیلی خیلی زیاد!! باید خودم رو اصلاح کنم خدایی!!!

برگشتم... با کلی خستگی و دل شکسته... آ بهم ایمیل زد برای مصاحبه دوم... نمی دونم چه غلطی بکنم!

نیم ساعت دیگه باید برم... بیشتر اضطراب سفر دارم تا اضطراب مصاحبه رو... می دونم به هیچ جا نمی رسه... کلا هیچ جا هیچ کس منو نمی خواد :(