دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

بدون عشق زندگی معنا ندارد...

کسی که آرزویی ندارد هیچ ندارد... قصه این روزهای من است...


دائم بهم می گن الان شرایطی داری که خیلی ها آرزوش رو دارن، بمون و تحمل کن... اما من زندگی رو اینجوری تصور نکرده بودم. من یه زندگی آرووم و عادی می خواهم با همه سختی هاش، با همه تحریم ها و مشکلات مالی اش... پول برای آدمی که دنبال پول نبوده هیچ وقت شادی نیاورده... هیچ وقت... 


تعطیلات آخر هفته برام هیچ چیزی جز اشک نداشته، روزهای هفته برام هیچ چیزی جز "انتظار تموم شدن روز" نداشته... کار رو اگرچه دوست دارم اما برام لذتی نداشته...


زندگی این چند ساله تو غربت بهم ثابت کرده که زندگی چیزی نیست که 4 سال پیش فکر می کردم... روزها داره می گذره و من همچنان تنها هستم، شاید از خیلی آدمهای تنهای اینجا هم تنهاترم... "تو محیط کار اینجا نمی شه دوست پیدا کرد"... این حرفی بود که به مامان اینا گفتم... حالا انگار تو دانشگاه تونستم دوستی پیدا کنم! خیلی ها بودن همیشه سعی کردم با کمک کردن و  محبت بهشون با اونها دوست بشم، در ظاهر دوست بودن اما می دیدم و می شنیدم پشت سرم چه خبره، فقط چون ازشون کوچکتر بودم و مستقل تر... چون هیچ وقت از کسی منت نکشیدم، چون شراب نخوردم، چون مثل اونها با هر کسی و با هر لباسی نگشتم محکوم بودم... محکوم به تنهایی، به کنار گذاشته شدن... حالا دیگه اینجا تو این شهر حتی اونها هم نیستن... فقط خودم هستم و یه دنیای خالی... یه زندگی بدون امید...