-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 21:13
بدون اینکه به من بگه رفت عمل کرد... دیروز صبح زنگ زد که من دیگه شب زنگ نزنم و بره عمل... اینجوری من رو می پیچونن
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 دیماه سال 1391 07:23
جالبه برام! این شهر رو دوست ندارم! اما هر وقت می رم ازش بیرون و بعد دو سه روز بعد، موقع برگشت با هواپیما از بالا بهش نگاه می کنم حس می کنم که دلم براش خیلی تنگ شده!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 دیماه سال 1391 18:52
خیلی تنبلم! یعنی خیلی خیلی خیلی زیاد!! باید خودم رو اصلاح کنم خدایی!!!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 دیماه سال 1391 18:02
برگشتم... با کلی خستگی و دل شکسته... آ بهم ایمیل زد برای مصاحبه دوم... نمی دونم چه غلطی بکنم!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 19:21
نیم ساعت دیگه باید برم... بیشتر اضطراب سفر دارم تا اضطراب مصاحبه رو... می دونم به هیچ جا نمی رسه... کلا هیچ جا هیچ کس منو نمی خواد :(
-
یعنی فردا شب این موقع حالم چه جوریه؟
چهارشنبه 13 دیماه سال 1391 06:48
فردا باید برم و هنوز آماده نیستم، پرزنتیشن رو درست تمرین نکردم! هنوز در مورد استادها هیچی نخوندم و حتی پرینت بلیطم رو هم نگرفتم! اصلا یه وضعی دارم که خدا می دونه... رژیمم رو هم از شدت استرس شکستم و نتیجه اینکه اندازه هیکلم شیرینی خوردم! هر چی جون کنده بودم بر باد هوا رفت... نمی گم استرس بد دارم! اصلا امید بالایی در...
-
استرسسسس
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 19:04
هنوز پرزنتیشن رو آماده نکردم! حالا تا ظهر امروز آماده اش می کنم :دی استرس مسافرت رو دارم اما اصلا استرس کار رو ندارم! شاید چون دوستش ندارم؟؟ دیگه دوست ندارم استاد بشم :دی می خوام آ منو بگیره، می خوام تو یه شرکت کار کنم :) روز 5 ام رژیم شروع شده و من 3 کیلو کم کردم :دی البته می تونستم 4 کیلو کم کنم اما دیشب داشتم می...
-
نمی دونم...
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 04:47
مقاله رو برای استاد فرستادم! البته هنوز حواب های مدل در نیومده! چون اینقدر استاده غر زد که مدل زیادی خوبه که سرعت ماشین ها رو کم کردم شاید دهنش بسته شه! به هر حال دیگه باید شروع کنم روی پرزنتیشن کار کنم برای مصاحبه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 دیماه سال 1391 03:32
هی هی... چی بگم؟!
-
پیری زودرس
دوشنبه 11 دیماه سال 1391 23:43
امروز روز 4ام هست و من همچنان دارم می میرم! شیرینی می خوام خیلی!! کارت عروسی دو تا از بچه های اینجا هم به دستم رسیده بود، مسیج زدم که شماره خونه شون رو بدم بتونم براش کادو بفرستم نمی دن :)) به هر حال که هر وقت عکس عروس می بینم ته دلم می لرزه... که دارم پیر می شم (مخصوصا از نظر روانی) و هنوز تنهام...
-
امیدوارم طاقت بیارم :دی
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 23:51
الان سومین روز رژیم هست و من حدود دو کیلو تا امروز صبح کم کردم :دی درسته که اینجور رژیم رو می گن خوب نیست، اما من آدم ضعیفی هستم! (صادقانه) اگه نتیجه چیزی رو ظرف یکی دو روز نبینم ناامید می شم! برای خودم یه پالتو و چند تا بلوز خریدم برای روز مصاحبه :) آخه فک کردم لباسهام زیاد خوب نیست، خیلی زیادی خرج کردم:( حالا تا چند...
-
طاقت بیار!
یکشنبه 10 دیماه سال 1391 05:59
امروز دومین روز رژیم بود! دیروز که داشتم می مردم، امروز بهترم! اما کلا نباید هیچ چیز شیرینی خورد، منم که عاشق شیرینی هستم، نتیجه اینکه شب که می شه و شیرینی لازم رو نخوردم هی آدمس تو دهنمه! به مولا دندونم داغون می شه با این رژیم البته راضیم اگه لاغر بشم! مشکلش اینه که شیر یا ماست هم نمی تونم فعلا بخورم و خیلی نگران...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دیماه سال 1391 23:04
خدایا می شه بمیرم؟ خواهش می کنم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دیماه سال 1391 05:19
اعصابم رو خرد می کنه!!!
-
شرح نده!
جمعه 8 دیماه سال 1391 23:19
هیچ وقت خودت رو برای کسی شرح نده. اگه دوستت داشته باشه که نیازی به شرح تو نداره و اگه هم دوستت نداشته باشه باورت نمی کنه.
-
رژیم هستم!!
جمعه 8 دیماه سال 1391 20:16
یه رژیمی هست به اسم اتکینز، که تا دو هفته فقط می تونم گوشت اینا بخورم و حداکثر 20 گرم کربوهیدرات. از امروز شروعش کردم. امیدوارم نتیجه بگیرم که امیدم رو از دست ندم و دو هفته بتونم تحمل کنم :) بعد از دو هفته آسونتر می شه، و اگه بتونم پاش بایستم، ظرف دو هفته باید حدود 7 کیلو کم کنم، باید تمام تلاشم رو بکنم، به خودم اثبات...
-
ببخش
جمعه 8 دیماه سال 1391 03:46
خدایا شکرت... اصلا مهم نیست دنیا چه جوریه، مهم اینه که من چه جوریم. کمکم کن جوری باشم که وقتی مردم تو ازم راضی باشی نمی دونم بعدش چی می شه، اما می دونم نمی خواهم اونجا عذاب بکشم.
-
مرگ به همین سادگیه؟!
جمعه 8 دیماه سال 1391 03:34
بالای میزی که می شینم یه لوستر خیلی سنگینی هست که سال پیش خیلی شل بود و اومدن درستش کردن. الان همین 5 مین پیش افتاد! یهو! اگه روی صندلی کناری، زیرش نشسته بودم یا اگه لپ تاپم فقط چند میلیمتر اون ور تر بود یا خودم نابود شده بودم یا لپ تاپم؟! خدایا چی می خواستی بهم بگی؟ که تنهام؟ که اگه اینجا بمیرم تا چند روز کسی نیست که...
-
خواهش می کنم
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 18:52
استرس تمام وجودم رو گرفته... من از آدمها، از اینجا خسته ام.
-
تنهای تنهام، خیلی صبورم...
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 08:23
خیلی دوست دارم ماشین بخرم، اینجا می شه ماشین خرید و ماهیانه یه مقداری پولش رو داد، اما چند تا مشکل دارم. اول نمی دونم که آیا موندنی هستم یا نه، دوم هزینه ماهیانه اش خیلی زیاده، اگرچه اگه استاد باشم این ترم آخری شاید کمتر بهم فشار بیاد. از طرف دیگه، مشکل ضامن دارم، همه دارن خونه می خرن نمی خوان دیگه ضامن من بشن... یعنی...
-
HOPE!!
پنجشنبه 7 دیماه سال 1391 03:25
There is nothing in the world so damaged that it cannot be repaired by the hands of God...
-
نیستی ولی من هنوز باهاتم...
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 23:49
تنهایی، خیلی چیزها به انسان می آموزد، اما تو نرو... بگذار نادان بمانم... *حکمت
-
هر چی که گفتی به جون خریدم...
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 21:59
چهره ام رو تو آینه می بینم و می فهمم که چقدر شکسته شدم. شکستگی در اوج جوانی! می دونستم وجود داره، اما هیچ فکر نمی کردم خودم هم تجربه اش کنم :( * نمی ری بیرون از خاطراتم، هیچی نگفتم از روی غرورم، تنهای تنهام. خیلی صبورم...
-
اینجا بدونت سختی کشیدم*
چهارشنبه 6 دیماه سال 1391 21:19
هوا سرده اما برفی در کار نیست... دلم برف می خواهد! مشقام گیر کرده، مدل لعنتی نمی فهمم چشه؟!! * از خونه رفتی تاریک و سرده، خنده به خونه بر نمی گرده...
-
آخیش!!
سهشنبه 5 دیماه سال 1391 22:03
دیدم تو وبلاگ قبلی دیگه راحت نیستم هنوز آدمه میاد می خونه و چند بار هم باز مسیج داد که من اصلا جوابشو ندادم، مگه خرم!! کلا می خوام بیام اینجا بنویسم دیگه، برای دل خودم. این روزها اینحا تعطیلات هست و امروز اینجا طوفانه، به هر حال که من ماشین ندارم و جایی نمی تونم برم، اما لااقل تا دم رودخونه هم نمی تونم برم به خاطر...
-
خدا رحم کنه!
یکشنبه 12 آذرماه سال 1391 21:08
اون آدمه که اومده تو وبلاگم، اعصابم رو خورد و خاکشیر کرده بود، منم دیگه اتمام حجت کردم و بهش گفتم تماس نگیره، به خدا آدم می ترسه ازشون، من خر هم همه چیزم رو هست، هر کسی می تونه پیدام کنه، بدبختم، می ترسم یه مریضی کسی گیرم بیاره شل و پلم کنه! دیگه خدا خودش بهم رحم کنه، ماجرای ق*تل اون دختره کم بود، می گن برادر دوستش هم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 آذرماه سال 1391 03:59
دیگه نمی خواهم اصلا با کسی حرف بزنم، می خوام همه روابطم رو به صفر نزدیک کنم... اصلا می خواهم برم بمیرم...
-
گیجولی
سهشنبه 7 آذرماه سال 1391 05:47
باید بگم که قضیه شهریه تا حالا جور نشده، دانشکده کوفتی اینقدر بد برخورد می کنه و هیچ کمکی هم نمی کنه که هر روز بیشتر ازشون متنفر می شم. حالا به خود اون بیمارستانه ایمیل زدم شاید که نتیجه بده. از اون ور هم اون شرکتی که خیلی دوستش دارم یهو ایمیل زد می دونم پروسه اینکه بگیرن منو یا نه خیلی طولانیه، می دونم ممکنه که اصلا...
-
پیر شدم رفت...
دوشنبه 6 آذرماه سال 1391 04:54
احساس پیری می کنم! اصلا باورم نمی شه هر کسی رو می بینم از خودم جوون تر بیشتر احساس پیری می کنم... هی می گم خوب بچه عمره دیگه می گذره، اما همش فکر می کنم به هر چی می خواستم نرسیدم! نه زندگی درست حسابی دارم نه آینده ام معلومه، نه اونقدری پولدار شدم که بتونم به کسی کمک کنم! اوووف... باز این همسایه ام با سگش اومد! از پله...
-
ملیون ماه بعد...
یکشنبه 5 آذرماه سال 1391 19:12
درست نمی دونم بعد از چند وقت دارم تو این وبلاگ می نویسم، قضیه از اینجا شروع شد که یه آقای از همون شهر خودم نمی دونم از کجا تونست وبلاگ منو پیدا کنه، بعد هی مسیج داد، هی یاهو اد کرد و مسیج داد که بیا دوست باشیم! من که نمی شناختمش، مشکوک هم می زد، عاقلانه اش اینه که وقتی من جواب می دم که تا نشناسم نمی خوام ارتباطی داشته...