-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 04:14
حالم خرابه... اون دانشگاهه با یکی از بچه هایی که می شناسم و nc درس می خونه مصاحبه کرده :( خوب معلومه که اونو می گیرن! یعنی در نظر می گیرن که اون 4 سال از من بزرگتره! من تو 4 سال با چند تا آدم درست حسابی می تونم 4 تا 5 تا مقاله خوب بنویسم به خدا... منو بگو که هر گوری دستم رسید اپلای کردم و امید بی خودی بستم... امید بی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1391 05:19
استرسم می ده! این کار پیدا نکردن روی اعصابمه شدید... به قرص ب1 روی آوردم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 19:29
این فحش بود یا چی؟ اینکه صداش کردن بره تو دپارتمان بشینه و من گفتم اگه بخوای من می تونم برم... که بعد گفت فعلا سر تو خیلی شلوغه؟؟ این فحش بود چی بود؟ چون تلفن زنگ خورد؟ خدایی خدا بهم بگو من مشکلم چیه؟ یه وقتایی حتی ناراحت می شم که کسی تو اتوبوس کنارم نمی شینه؟! از ترس اینکه نکنه من چیزیم هست که همه می فهمن من خودم نمی...
-
اعترافات مزخرف
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 07:17
منم می خواهم اعتراف کنم... مثل دوستم... می خواهم اعتراف کنم به اینکه تنهام... به اینکه از آدمها ترسیدم و با خیلی هاشون صمیمی نشدم اینجا... از مشروب خوردنشون، از سیگار کشیدنشون از حرف ها و رفتارهاشون ترسیدم... می خواهم اعتراف کنم که من بارها پشیمون شدم چرا با خیلی ها دوست نشدم... اما حالا که فکر می کنم می بینم واقعا...
-
عشق خاله...
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 20:17
انگار همین دیروز بود... فسقلی یک ساله رو برای آخرین بار تو بغلم گرفتم و اومدم... از در اون فرودگاه لعنتی رد شدم و آخرین تصویری که ازشون دارم... از پشت شیشه هاست... حالا دخترکم 5 سالشه... پای تلفن تمام کادو هاشو برام اسم می بره و به زور مامان و باباش قطع می کنه مگرنه هنوز حرف برای گفتن داشت... وقتی یواش پای تلفن حرف می...
-
اشتباه یا قسمت؟
سهشنبه 17 بهمنماه سال 1391 05:11
یعنی اشتباه کردم؟ 7 سال پیش وقتی کلاس معادلات داشتیم... فکر کنم اشتباه کردم... از اونجا مسیر زندگی ام رو اشتباه انتخاب کردم...
-
پیر شدم...
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 07:45
وقتی باورت نمی شه که دختر خواهرت 5 ساله شد و تو درست 4 ساله که ندیدیش! وقتی فیلم های فنغولیش رو می ذاری همون موقع ها که خودت هم بودی و با هر خنده اش دلت ضعف می ره و بعد هم یه دل سیر گریه می کنی... و می فهمی که چقدر دلتنگی... خیلی زیاد...
-
انگار همین دیروز بود...
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 06:18
درست وقتی که بابا تنهاست، هم مجبور شده عمل کرده هم لوله حمام ترکیده هم کمرش درد می کنه خوب من چه جور بچه ای هستم که وقتی نیاز دارن کنارشون نیستم
-
آسون فراموشت شدم...
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 03:26
خیلی چیزها فکرم رو به خودش مشغول کرده. اول اینکه دختر خواهرم این سه شنبه می شه 5 ساله... برام باور نکردنیه و 10 فب هم می شه 4 سال که از اون فرودگاه لعنتی اومدم به این جهنم... توی 4 سال هر چی فکر خوب توی ذهنم ساخته شده بود نابود شدند... به خاطر آدمها، به خاطر شرایط زندگی ام اینجا... اینجا برای من جهنم بود، جهنم تنهایی....
-
من خوب خوبم... لبخندت کجاست؟
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 20:00
منو برسون به بچگی ها... باید دوباره به دنیا بیام.
-
For The Rest of My Life
جمعه 13 بهمنماه سال 1391 05:49
وقتی آهنگ ماهر زین رو دو روز پشت سر هم می ذاری و آرزوی همچین عشقی رو برای خودت می کنی... آهنگ رو بلندتر کن... عشق تو هم می رسه... به حرفها و رفتارهای بقیه دقت نکن... به اینکه تو این شهر تنهات گذاشتن در حالی که تو هیچ وقت تنهاشون نگذاشتی فکر نکن... به خدا فکر کن... همه چیز درست می شه... اگه درست نشه بالاخره تموم می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 04:56
پس زینگ زندگی من کجاست؟ #عشق!!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 04:38
به طرز فجیعی زندگی رو اشتباه گرفتم! راه اشتباهی رو دنبال کردم و هنوز هم دارم ادامه اش می دم... راهی که اولش تنها بودم و تا آخرش هم تنها می مونم...
-
این چیزیه که می خواهم...
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 20:52
عشق یعنی جوری نگاهت کنه که انگار تنها آدم روی زمینی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 00:24
به غرعان از یارو متنفرم! هیچ کمکی برای نوشتن تز نکرده این آخر کاری که حسابی گرفتارم که خودم تنهایی از عهده همه چیز بر بیام گیر داده به مقاله! خخخخخخخخر کثافت!!! احمق! الان دارم تز می نویسم می فهمم چقدر وقت منو سر اون مقاله مزخرف اولی معطل کرد! ازش متنفرم. تمام تابستون به جای هر کاری نشسته بودم این مقاله مرتیکه رو جمع...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 20:05
نمی دونم کی دست از رویا برمی دارم؟ تمام دیشب داشتم برنامه می ریختم که چه جوری برم شهر جدید؟! بدون اینکه هنوز کارم قطعی شده باشه یا حتی آفر داده باشن!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 18:07
گاهی خاطرات خنده دار، ساده ترین بهانه برای گریستن می شوند...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 05:09
باید اعتراف کنم که به خاطر ماشین نداشتن و حسرت نخوردن نرفتم!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 22:05
آدم های خیلی خوب زیادی می شناسم جاهای مختلف این کشور، اما همه رو دورادور می شناسم و اونها اصلا من رو نمی شناسن... فک کنم این مشکل اصلی منه... هر کی دوست دارم ازم خیلی دوره و هر کی دوست ندارم تو دو قدمی ام که اونها هم منو دوست ندارن...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 بهمنماه سال 1391 06:54
من که کاری نکردم! من که اصلا با خیلی هاشون اصلا کاری ندارم! سالی یه بار اونم موقع تولدشون بهشون تبریک می گم... چرا اینجوریه؟ برای چی فیس بوکشون یه جوری شده انگار روی من کامنت رو بستن اما روی بقیه نه! من که کاری نکردم... من که نه زیاد توی فیس بوک فعالیت می کنم نه عکسی و کامنتی می ذارم که بخوان اذیت بشن و منو ببندن......
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 03:10
منم نفر دوم می خوام... منم یه عشق هیجانی و دلگرم کن می خواهم... فقط همین...
-
چند مورد
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 01:52
دلم برای اون وبلاگم تنگ می شه... از اینکه هر وبلاگ قصه ای که می رم بعد یه مدت دیگه نمی نویسن ناراحت می شم! شاید نویسنده هاش باورشون نشه اما کلی امید زندگی من هستن! آ هنوز زنگ یا ایمیل نزده. این شهر جدید رو خیلی دوست داشتم! تپه داشت. اما اونجا هم می رم تنها می مونم... می خواهم برم جایی که تنها نمونم.
-
:(
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 07:40
سعی می کنم دیگه تو اون وبلاگم چیزی ننویسم... اعصابم رو اون یارو خرد کرده! ول کن هم نیست و نگرانم خطرناک باشه :( باید زودتر از اینجا برم و اصلا دیگه هیچ جوری نمی گذارم کسی بفهمه کجا هستم و کی هستم... کاش کسی بود توی زندگی ام، که پناهم بود، کسی جرات نمی کرد اینجوری مزاحم من بشه... ولی حالا خیلی احساس بی پناهی می کنم و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 05:05
اوضاع روحی داغون! استرس زیاد! مصاحبه بی موقع، تز داغون، پرواز دوباره با هواپیما... همه چیز قاطی پاطی و پر از استرس شده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 05:49
تنهایی خیلی سخته... خسته شدم... شب روز و روز شب می شه بدون هیچ امیدی... فقط فکر تموم شدن راهم می ندازه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 02:44
فردا باید برم دانشگاه دوباره... کلاس که دارم هیچ... حساب کردم باید تا 10، 15 فوریه تزم رو تموم کنم مگرنه نمی تونم به موقع دفاع کنم امیدوارم از عهده اش بربیام... استادم که هیچ کمکی نمی کنه... البته به نظرم استادم تزم رو چک نمی کنه برای همین شاید وقت تا روز تحویل تزم یعنی 25 فوریه داشته باشم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 18:51
مردم با سرچ وبلاگ غصه به وبلاگ قیلی من رسیدن! داغونم یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 07:30
یکی از دوستای دبستانم رو پیدا کردم... همسن منه، پسرش 5 سالشه... خیلی داغونم... از اینکه اشتباه کردم اومدم اینجا... اگه ایران بودم تا الان تو شهر محل تولدم بود شاید همون فامیلمون که مامان دوستش داره و حتما مثل این دوستم بچه دار هم شده بودم... چقدر زندگی رو اشتباه گرفتم... خیلی بده آدم فکر کنه راهی که اومده از اول...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 07:24
فک کنم مشکل از منه که همه کنارم می ذارن... حتما من یه چیزیم هست که کسی ازم خوشش نمیاد...
-
فاصله بی رحمه...
شنبه 23 دیماه سال 1391 07:10
الان دارم فیلم کلاه قرمزی می بینم! راستش امشب برنامه هست بچه های ایرانی می رن فیلم رو ببینن، اما هیچکی به من نگفت من فقط از فیس بوک دیدم دارن می رن، برنامه هم شب هست. برای همین منم کلا بی خیالشون شدم. خودم برای خودم دارم می بینم. خیلی ناراحتم، بیشتر از توانم. من تو این هفته گذشته مریض بودم، سرمای بدی خورده بودم، اما...