دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

مامان داره میاد :دی فردا عصر  باید مواظب باشم اذیت نشه :*

از وبلاگ قبلی ام متنفر شدم... به خاطر همون مزاحم!


دیروز بچه ها داشتن در موردش حرف می زدن! انگار به همه دخترهای دانشگاه گیر داده!! احمق مریض که می گن همینه!! متاسفانه اوضاع من از همه بیخ تره چون مرتیکه مزخرف به وبلاگم رسیده بوده و همه چیز من رو می دونه... این گوکل ریدر مزخرف هم هر چی پست حتی دلیت کردم نشون می ده و کلی گشتم اما مثل اینکه نمی شه پاکش کرد!!


هنوز مشق هام تموم نشده، دارم از استرس می میرم... کار هم جایی پیدا کردم که زیاد دوست ندارم، یعنی دلم جای دیگه گیر بود که ردم کردن... کاش دانشگاهی جایی جواب می داد یا لااقل همون شرکت روی پزیشن دیگه قبولم می کرد...

دوستانی بهتر از آب روان...

غمی نیست، خیلی وقته عادت کردم که مهمونی بگیرن و دعوت نکنن و بعد هم عکسشون رو توی فیسبوک بذارن...


بالای عکس ها بنویسن دوستانی بهتر از آب روان...


فکر کنم یادشون رفته موقع اسباب کشی هیچ کدوم کمکشون نکردن! بهشون گفتن برین کارگر بگیرن... یادشون رفته من و اون بچه فسقلی داوطلبانه بدون اینکه بگن بهمون، زبون روزه پاشون وایستادیم... و حالا کسایی که در خوشی هاشون همراهشون هستن بهتر از آب روان هستن...


و لحظه ی عجیبی بود وقتی دیروز یکی از بچه ها بی خبر از همه جا از من پرسید تو میای مهمونی فلانی... یک ثانیه هنگ کردم! چی بگم بهش؟ بگم من دعوت نیستم؟ نگفتم... به جاش یه واقعیت دیگه رو گفتم، که دوشنبه باید از شهر برم نمی تونم امشب بیام...


دلم شکست... شاید برای بار هزارم... اما روی پاهام وایستادم... به جاش دوشنبه به شهری می رم که آرزوش رو دارم، با شرکتی مصاحبه دارم که حتی فکرش هم نمی کردم به این مرحله از مصاحبه اش برسم، شرکتی که وقتی تو اینترنت سرچ کردم، مردم نوشتن همین که به شهر دعوت شدین و همه 4 تا مصاحبه ی تلفنی رو پاس کردین به خودتون افتخار کنین، اما امید بالایی نداشته باشین که شما رو بگیرن، چون نرخ رد کردن کاندیداهاشون اینقدر بالا هست که حتی نمی تونین تصورش رو بکنین... خدایا ممنونتم... به این یه دونه آرزو هم رسوندی منو... هر چند 4 سال آدمهایی رو دیدم که خنجر نه از پشت، که از جلو و اون هم تو صورتم می زنن...


برای من همین بس که اونهایی که دوستشون دارم دوستم دارن... هر چند ازم دور هستن...


بهم می گه چرا اینقدر چاق شدی، تو چته؟... می دونم که می دونه وقتی ناراحتم می خورم... به خودم نگاه می کنم و تو دلم می گم: چون اول غذا خوردم بعد حرص خوردم، نشستم و گریه کردم... می خندم و می گم خودمو درست می کنم نگرانم نباش...


حالا رژیم هستم... می خواهم تا موقع دفاعم به حالت قبلم برگردم...

آرووووم بگیر احمق.

رژیمت رو که ترکوندی! گریه که می کنی استرس مصاحبه داری تو چته بی شعور... اگه ردت کنن تقصیر خودته اگه نمی خوان تو رو همش تقصیر خودته همه چیز تقصیر خودته.

یی هاااااا!!! دارم می رم شهر دوست داشتنی ام :دی خدایاااااا مرسییییییی :دی تگزاس بازی در بیارم: یی هاااا:دی 


پ.ن: چند روز بود داشتم شهید می شدم اما بالاخره خدا بهم نگاه کرد.

دیوونگی

وقتی چشم به آسمون می دوزی که ظرف 5 روز معجزه بشه... وقتی با خودت کلنجار می ری و همه می گن دست از رویاهات بکش... چقدر دست بکشم بس نیست این همه سال... خدایا کی چیزی که من خواستم به من دادی؟ شاید بد است شاید باید دست بکشم... دارم دیوونه می شم.