دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

حالم خرابه... اون دانشگاهه با یکی از بچه هایی که می شناسم و nc درس می خونه مصاحبه کرده :( خوب معلومه که اونو می گیرن! یعنی در نظر می گیرن که اون 4 سال از من بزرگتره! من تو 4 سال با چند تا آدم درست حسابی می تونم 4 تا 5 تا مقاله خوب بنویسم به خدا... منو بگو که هر گوری دستم رسید اپلای کردم و امید بی خودی بستم... امید بی خود...

استرسم می ده! این کار پیدا نکردن روی اعصابمه شدید...


به قرص ب1 روی آوردم...

این فحش بود یا چی؟ اینکه صداش کردن بره تو دپارتمان بشینه و من گفتم اگه بخوای من می تونم برم... که بعد گفت فعلا سر تو خیلی شلوغه؟؟ این فحش بود چی بود؟ چون تلفن زنگ خورد؟ 


خدایی خدا بهم بگو من مشکلم چیه؟ یه وقتایی حتی ناراحت می شم که کسی تو اتوبوس کنارم نمی شینه؟! از ترس اینکه نکنه من چیزیم هست که همه می فهمن من خودم نمی فهمم!!!!! من آدم بدیم؟ این سوال اعصابم رو خراب کرده 

اعترافات مزخرف

منم می خواهم اعتراف کنم...


مثل دوستم... می خواهم اعتراف کنم به اینکه تنهام... به اینکه از آدمها ترسیدم و با خیلی هاشون صمیمی نشدم اینجا... از مشروب خوردنشون، از سیگار کشیدنشون از حرف ها و رفتارهاشون ترسیدم...


می خواهم اعتراف کنم که من بارها پشیمون شدم چرا با خیلی ها دوست نشدم... اما حالا که فکر می کنم می بینم واقعا قسمت من نبودن... اگه بودن حتی اگه من نمی خواستم اونها باید می خواستن که نخواستن! نشد!


اعتراف می کنم که دوست ندارم با هر کسی رابطه برقرار کنم، فقط آدمهای دوست داشتنی رو دوست دارم و باهاشون رابطه برقرار می کنم... 


اعتراف می کنم نمی دونم چه مرگمه که هیچکی اینجا با من دوست نیست! وقتی کاری دارن با من میان سراغم، اما وقت شادی هاشون من رو آدم حساب نمی کنن! نمی دونم... اعتراف می کنم که شک دارم... به خودم...


یعنی من آدم بدی هستم؟ بد بدهنم؟ مزخرفم؟ مغرورم؟ چمه؟؟ اعتراف می کنم که نمی دونم... به خدا تو روابطم سعی می کنم اصلا نه فخر فروشی کنم نه منت بکشم نه منت بذارم من قبل حرف زدن فکر می کنم که جوری نگم ناراحت بشن... 


آخرین اعترافم اینه که دارم اینجا دیوونه می شم... نمی دونم... از اینکه نمی دونم دارم دیوونه می شم...

عشق خاله...

انگار همین دیروز بود... فسقلی یک ساله رو برای آخرین بار تو بغلم گرفتم و اومدم... از در اون فرودگاه لعنتی رد شدم و آخرین تصویری که ازشون دارم... از پشت شیشه هاست... حالا دخترکم 5 سالشه... پای تلفن تمام کادو هاشو برام اسم می بره و به زور مامان و باباش قطع می کنه مگرنه هنوز حرف برای گفتن داشت...


وقتی یواش پای تلفن حرف می زنه به حساب اینکه بابابزرگش نشنوه و از این می گه که می خواد برای تولدش آرایش کنه... خدایا دلم می خوادش... دلم می خواد خودش و مامانش رو محکم بغل کنم و همه دلتنگی ها و تنهایی های 4 ساله ام رو زار بزنم...


امروز 17 بهمن بود... روز تولد ثنای من... همون فسقلی که سال آخر دانشگاه به خاطرش خیلی جاها نرفتم چون نمی خواستم مامان اینا رو دست تنها بذارم... همون فسقلی که با روروئکش دنبالم می دوید و راه رفتن رو با هم تمرین می کردیم... و باید بگم از اینکه یک سال آخر ایران بودنم یک سال اول زندگی اش رو تماما باهاش بودم اصلا پشیمون نیستم... اگرچه باعث شد از خیلی از دوستام دور بمونم و تو خیلی برنامه ها نباشم... اما اصلا پشیمون نیستم... خاطره ها و فیلم های خنده ها و گریه هاش دوای این روزهای زندگی منه...

اشتباه یا قسمت؟

یعنی اشتباه کردم؟ 7 سال پیش وقتی کلاس معادلات داشتیم... فکر کنم اشتباه کردم... از اونجا مسیر زندگی ام رو اشتباه انتخاب کردم...