دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

یکی از همین روزها

یکی از همین روزها، خونه رو تمیز می کنم، آشغال ها رو می برم دم اشغالی... به همه دوستا و آشناهایی که دوستشون دارم یه ایمیل خداحافظی و حلالیت می زنم... برای آخرین بار به خونه زنگ می زنم و با مامان و بابا حرف می زنم... موبایل رو خاموش می کنم...


چند تا بسته قرص می خورم و بعد برای همیشه می خوابم...

موبایل... تنها همراه...

وقتی زندگی ات تو موبایلت خلاصه می شه، زیر و رو کردن کیفت اول صبحی با این فکر که "ای وای موبایلم رو جا گذاشتم" و جمع شدن اشک تو چشمهات کاملا قابل توجیه است...

هی هی...

از بچگی همین جوری بودم! صبح های روز تعطیل ساعت 6 از خواب بیدار می شدم! اما روز های عادی به زور 6.5، 7 از جا پا می شم... البته دوره دبستان فوق العاده بچه خوبی بودم... یادم هست 5.5 صبح بیدار می شدم و آماده رفتن به مدرسه می شدم... سرویس 6.5 می اومدم دنبالمون... ای واییییییی دلم برای علی آقای راننده تنگ شد... یادمه چون ما خیابون 23 که شیبدار بود خیلی دوست داشتیم همیشه راهش رو کج می کرد از اون وری می رفت...


هی هی هی... یادش به خیر...


ای بابا!! جمله بندی ام که افتضاحه هنوزم!!

آرزوهات مبارک...

شهر جدید، آدمهای جدید... و من همچنان تنها... بلکه تنهاتر... 


آدم مزاحم شهر قبلی همچنان وبلاگ قبلی ام رو می خونه، یه مدتی دارم سعی می کنم یا ننویسم یا اگه می نویسم شاد باشه... اما اینجا مثل آینه روراست هستم...


هر دوشنبه ساعت های کاری رو می شمارم تا جمعه... هر شنبه منتظر هفته بعد... به این می گن زندگی بی هدف... که فقط باید بگذره...

خدا توی همین دنیا نتیجه کارهات رو نشون می ده! خدایا من رو ببخش و بیامرز... امیدوارم من دل کسی رو نشکسته باشم، چون بارها شاهد بودم کسانی که دلم رو شکوندن به نحوی نتیجه کارشون رو دیدن...


خدایا شکرت که مامان هست، کمک کن آدم باشم و اینقدر مامان رو حرص ندم... تقریبا بیشتر وسیله ها به فروش رفت، فقط یه یخچال کوچولو و یه میز تی وی مونده که میز رو فکر کنم آخرش باز کنم بذارم سر آشغالی!! 

خدا رو شکر...

یکی از سخت ترین کارها توی غربت برای یه دختر تنها فروش وسایل خونه هست... خدا رو شکر که مامان هست...