دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

آخیش!!

دیدم تو وبلاگ قبلی دیگه راحت نیستم هنوز آدمه میاد می خونه و چند بار هم باز مسیج داد که من اصلا جوابشو ندادم، مگه خرم!! کلا می خوام بیام اینجا بنویسم دیگه، برای دل خودم.


این روزها اینحا تعطیلات هست و امروز اینجا طوفانه، به هر حال که من ماشین ندارم و جایی نمی تونم برم، اما لااقل تا دم رودخونه هم نمی تونم برم به خاطر بارون و باد.


آخیش، اینجا خیلی راحتترم.


خبر جدید اینکه من ترم دیگه استاد درس ارزیاب*ی کار و زمان هستم :) همون درسی که اف اچ تی ایش بود، یادش به خیر چقد جوون بودم یه موقعی. چقدر زمان زود می گذره! یه خرده ترسیدم، آخه ترمی هست که باید دفاع کنم و از طرفی معلم بودن کلی دردسر داره! خدا بهم رحم کنه، من ازش خواستم اگه از عهده اش بر نمیام جور نکنه اما مثل اینکه از نظرش از عهده اش بر میام؟؟؟ خدا کنه :(


آمی هم مصاحبه اش افتضاح پیش رفت آخه همش ازم آمار و احتمال پرسید! من که مدلهای پیش بینی تقاضا بلد نیستم، اصلا برای کار اون اپلای نکردم! من برای تحقیق اپلای کردم و نمی دونم چرا ازم از این سوالا کردن؟ شاید برای اینکه بلد نباشم؟ به هر حال احساس می کنم تنها امیدم برای رفتن به اونجا رو از دست دادم... حالا خدا بزرگه...


2و3و4 ماه بعد باید برم یه دانشگاهی، یه روز بین 14 تا 18 هم باید برم یه شرکتی. امیدوارم که اوضاع خوب پیش بره و یکی شون منو بگیره! که خیال مامان اینا هم راحت بشه :) البته اگه معجزه بشه و آمی منو صدا کنه که محشره! به غرعان از خوشحالی می میرم!!


مامانم خیلی داره سختی می کشه، کمر درد معده درد، اون وقت اونها هیچ رعایت حالش رو هم نمی کنن!! آدمهای مزخرف!!


دایی مامانم حالشون خوب نیست :( خدا کنه حالشون خوب بشه، اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته مامان و مامان بزرگم خیلی ناراحت می شن، مامان بزرگ گناهی ام رو بگو، تنها. انشا... که حالشون خوب بشه. خدایا به غرعان سلامتی نعمت بزرگیه، شکرت، اگرچه هنوز نفهمیدم حکمتت چیه؟ چرا اینجوری دنیا رو ساختی؟ خدا خودت می دونی.


آخیییییش می دونی چند روزه این حرفا تو دلم مونده بود؟؟ من نمی فهمم چه جوری آدمها اومدن تو اون وبلاگ من؟! خودم حتما اشتباهی کردم جایی آدرس وبلاگم رو برای کسی گذاشتم اونها هم دیدن! دیگه خدا بهم رحم کنه و تو اینجا ازم مراقبت کنه.


باید خیلی حواسم باشه اسم شهرم و آدمهایی که مامان رو اذیت می کنن و منو هم اذیت کردن اصلا نبرم که یه وقت وبلاگم پیدا نشه. 

خدا رحم کنه!

اون آدمه که اومده تو وبلاگم، اعصابم رو خورد و خاکشیر کرده بود، منم دیگه اتمام حجت کردم و بهش گفتم تماس نگیره، به خدا آدم می ترسه ازشون، من خر هم همه چیزم رو هست، هر کسی می تونه پیدام کنه، بدبختم، می ترسم یه مریضی کسی گیرم بیاره شل و پلم کنه! دیگه خدا خودش بهم رحم کنه، ماجرای ق*تل اون دختره کم بود، می گن برادر دوستش هم کشتن، دیگه آدم بیشتر می ترسه یه وقت با دیوونه ای کسی درگیر نشه! 


فعلا یه مدت سعی می کنم اونجا ننویسم، شاید بیشتر به اینجا فشار بیارم شاید هم سعی کنم دست از وبلاگ نویسی بردارم تا زودتر به مشقهام برسم و فارغ التحصیل بشم...



دیگه نمی خواهم اصلا با کسی حرف بزنم، می خوام همه روابطم رو به صفر نزدیک کنم... اصلا می خواهم برم بمیرم...

گیجولی

باید بگم که قضیه شهریه تا حالا جور نشده، دانشکده کوفتی اینقدر بد برخورد می کنه و هیچ کمکی هم نمی کنه که هر روز بیشتر ازشون متنفر می شم. حالا به خود اون بیمارستانه ایمیل زدم شاید که نتیجه بده. از اون ور هم اون شرکتی که خیلی دوستش دارم یهو ایمیل زد  می دونم پروسه اینکه بگیرن منو یا نه خیلی طولانیه، می دونم ممکنه که اصلا منو نگیرن، همین بیشتر گیجم کرده و نمی دونم چی کار کنم؟؟!! 

پیر شدم رفت...

احساس پیری می کنم! اصلا باورم نمی شه هر کسی رو می بینم از خودم جوون تر بیشتر احساس پیری می کنم... هی می گم خوب بچه عمره دیگه می گذره، اما همش فکر می کنم به هر چی می خواستم نرسیدم! نه زندگی درست حسابی دارم نه آینده ام معلومه، نه اونقدری پولدار شدم که بتونم به کسی کمک کنم! 


اوووف... باز این همسایه ام با سگش اومد! از پله بالا و پایین که می رن خونه تکون می خوره! البته به خاطر داغون بودن خونه هست بیشتر!

ملیون ماه بعد...

درست نمی دونم بعد از چند وقت دارم تو این وبلاگ می نویسم، قضیه از اینجا شروع شد که یه آقای از همون شهر خودم نمی دونم از کجا تونست وبلاگ منو پیدا کنه، بعد هی مسیج داد، هی یاهو اد کرد و مسیج داد که بیا دوست باشیم! من که نمی شناختمش، مشکوک هم می زد، عاقلانه اش اینه که وقتی من جواب می دم که تا نشناسم نمی خوام ارتباطی داشته باشم، بگه بیا بیرون همدیگه رو ببینیم؟ نه؟ این درستش نیست؟ ول کن نبود، تا بالاخره قطع کردم دیگه جواب مسیج هاشو ندادم، اما به هر حال وبلاگم رو از دست دادم... دیگه دوست ندارم اونجا بنویسم، از آدمهای مزخرف این شهر متنفرم... که اصلا معلوم نیست هدفشون از این حرفهاشون چیه؟ از رفتارهاشون... آقایون ایرانی که ماشا... همه جا با چندین دختر همزمان ارتباط دارن، نه فقط ایرانی بلکه چند تا خارجی هم دم دست دارن! بعد هم می گن ما دنبال دختر خوبیم؟؟؟ 


من نه محتاج شوهرم نه خوشم میاد آقا بالا سری داشته باشم که خودش قابل اعتماد نیست و اون وقت برای من بخواد تکلیف تعیین کنه... بابا می گه شاید اصلا قسمت نباشه، می گه من راضی ام تو مثل اون یکی از بچه هامون نشی، که تو بدبخت نشی... منم خودم تقریبا به همین مرحله رسیدم، که بالاخره با تنهایی هام دارم کنار میام...