دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

بدون اینکه به من بگه رفت عمل کرد... دیروز صبح زنگ زد که من دیگه شب زنگ نزنم و بره عمل... اینجوری من رو می پیچونن 

جالبه برام! این شهر رو دوست ندارم! اما هر وقت می رم ازش بیرون و بعد دو سه روز بعد، موقع برگشت با هواپیما از بالا بهش نگاه می کنم حس می کنم که دلم براش خیلی تنگ شده!! 

خیلی تنبلم! یعنی خیلی خیلی خیلی زیاد!! باید خودم رو اصلاح کنم خدایی!!!

برگشتم... با کلی خستگی و دل شکسته... آ بهم ایمیل زد برای مصاحبه دوم... نمی دونم چه غلطی بکنم!

نیم ساعت دیگه باید برم... بیشتر اضطراب سفر دارم تا اضطراب مصاحبه رو... می دونم به هیچ جا نمی رسه... کلا هیچ جا هیچ کس منو نمی خواد :(

یعنی فردا شب این موقع حالم چه جوریه؟

فردا باید برم و هنوز آماده نیستم، پرزنتیشن رو درست تمرین نکردم! هنوز در مورد استادها هیچی نخوندم و حتی پرینت بلیطم رو هم نگرفتم! اصلا یه وضعی دارم که خدا می دونه...


رژیمم رو هم از شدت استرس شکستم و نتیجه اینکه اندازه هیکلم شیرینی خوردم! هر چی جون کنده بودم بر باد هوا رفت...


نمی گم استرس بد دارم! اصلا امید بالایی در زمینه این دانشگاه ندارم و اینجوری نیست که خواهان این باشم که حتما بگیرن منو... شاید حتی برعکس باشه!! در مورد سفر من همیشه استرس دارم! بس که سفر نرفتم!!! البته  فک کنم تنها بودن هم خیلی اثر داره تو طرز تفکرم... به هر حال اگه تنها نبودم لااقل نیاز نبود این همه پول شاتل بدم! این همه گناهی و بی کس هم نبودم!


امروز صبح تقریبا مطمئن شدم که می خواهم برگردم... من مناسب این کشور نیستم، تنهایی خیلی اذیتم می کنه و دیگه تحمل ندارم اینجا تنها بمونم.