دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

آدم های خیلی خوب زیادی می شناسم جاهای مختلف این کشور، اما همه رو دورادور می شناسم و اونها اصلا من رو نمی شناسن... فک کنم این مشکل اصلی منه... هر کی دوست دارم ازم خیلی دوره و هر کی دوست ندارم تو دو قدمی ام که اونها هم منو دوست ندارن...

من که کاری نکردم! من که اصلا با خیلی هاشون اصلا کاری ندارم! سالی یه بار اونم موقع تولدشون بهشون تبریک می گم... چرا اینجوریه؟ برای چی فیس بوکشون یه جوری شده انگار روی من کامنت رو بستن اما روی بقیه نه! من که کاری نکردم... من که نه زیاد توی فیس بوک فعالیت می کنم نه عکسی و کامنتی می ذارم که بخوان اذیت بشن و منو ببندن... من که کاری نکردم.


من که چیزی نگفتم...


چرا اینقدر بدبختم؟ همه ازم بدشون میاد؟ من که اصلا نه کسی رو اذیت می کنم نه حرفی می زنم نه از کسی کاری می خوام نه هیچی به خدا... کاش بمیرم... خدا تو هم منو دوست نداری مثل همه.

منم نفر دوم می خوام... منم یه عشق هیجانی و دلگرم کن می خواهم... فقط همین...

چند مورد

دلم برای اون وبلاگم تنگ می شه...


از اینکه هر وبلاگ قصه ای که می رم بعد یه مدت دیگه نمی نویسن ناراحت می شم! شاید نویسنده هاش باورشون نشه اما کلی امید زندگی من هستن!


آ هنوز زنگ یا ایمیل نزده.


این شهر جدید رو خیلی دوست داشتم! تپه داشت. اما اونجا هم می رم تنها می مونم... می خواهم برم جایی که تنها نمونم.

:(

سعی می کنم دیگه تو اون وبلاگم چیزی ننویسم... اعصابم رو اون یارو خرد کرده! ول کن هم نیست و نگرانم خطرناک باشه :(


باید زودتر از اینجا برم و اصلا دیگه هیچ جوری نمی گذارم کسی بفهمه کجا هستم و کی هستم... کاش کسی بود توی زندگی ام، که پناهم بود، کسی جرات نمی کرد اینجوری مزاحم من بشه... 


ولی حالا خیلی احساس بی پناهی می کنم و شدیدا هم می ترسم... پیدا کردن اطلاعات من اصلا سخت نیست، چون به خاطر پیدا کردن کار لین*کد*ینم خیلی پر از اطلاعاتمه... خدا بهم رحم کنه... امیدوارم خدا خودش منو از شر آدمهای مریض و دیوونه حفط کنه... کاش زودتر یکی پیدا می شد که هم کمکم می کرد هم از تنهایی در میومدم و هم در چنین مواقعی حمایتم می کرد...

اوضاع روحی داغون! استرس زیاد! مصاحبه بی موقع، تز داغون، پرواز دوباره با هواپیما... همه چیز قاطی پاطی و پر از استرس شده...