دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

منم نفر دوم می خوام... منم یه عشق هیجانی و دلگرم کن می خواهم... فقط همین...

چند مورد

دلم برای اون وبلاگم تنگ می شه...


از اینکه هر وبلاگ قصه ای که می رم بعد یه مدت دیگه نمی نویسن ناراحت می شم! شاید نویسنده هاش باورشون نشه اما کلی امید زندگی من هستن!


آ هنوز زنگ یا ایمیل نزده.


این شهر جدید رو خیلی دوست داشتم! تپه داشت. اما اونجا هم می رم تنها می مونم... می خواهم برم جایی که تنها نمونم.

:(

سعی می کنم دیگه تو اون وبلاگم چیزی ننویسم... اعصابم رو اون یارو خرد کرده! ول کن هم نیست و نگرانم خطرناک باشه :(


باید زودتر از اینجا برم و اصلا دیگه هیچ جوری نمی گذارم کسی بفهمه کجا هستم و کی هستم... کاش کسی بود توی زندگی ام، که پناهم بود، کسی جرات نمی کرد اینجوری مزاحم من بشه... 


ولی حالا خیلی احساس بی پناهی می کنم و شدیدا هم می ترسم... پیدا کردن اطلاعات من اصلا سخت نیست، چون به خاطر پیدا کردن کار لین*کد*ینم خیلی پر از اطلاعاتمه... خدا بهم رحم کنه... امیدوارم خدا خودش منو از شر آدمهای مریض و دیوونه حفط کنه... کاش زودتر یکی پیدا می شد که هم کمکم می کرد هم از تنهایی در میومدم و هم در چنین مواقعی حمایتم می کرد...