دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

به غرعان از یارو متنفرم! هیچ کمکی برای نوشتن تز نکرده این آخر کاری که حسابی گرفتارم که خودم تنهایی از عهده همه چیز بر بیام گیر داده به مقاله! خخخخخخخخر کثافت!!! احمق!


الان دارم تز می نویسم می فهمم چقدر وقت منو سر اون مقاله مزخرف اولی معطل کرد! ازش متنفرم. تمام تابستون به جای هر کاری نشسته بودم این مقاله مرتیکه رو جمع کنم!!!!!! 

نمی دونم کی دست از رویا برمی دارم؟ تمام دیشب داشتم برنامه می ریختم که چه جوری برم شهر جدید؟! بدون اینکه هنوز کارم قطعی شده باشه یا حتی آفر داده باشن! 

گاهی خاطرات خنده دار، ساده ترین بهانه برای گریستن می شوند...

باید اعتراف کنم که به خاطر ماشین نداشتن و حسرت نخوردن نرفتم!

آدم های خیلی خوب زیادی می شناسم جاهای مختلف این کشور، اما همه رو دورادور می شناسم و اونها اصلا من رو نمی شناسن... فک کنم این مشکل اصلی منه... هر کی دوست دارم ازم خیلی دوره و هر کی دوست ندارم تو دو قدمی ام که اونها هم منو دوست ندارن...

من که کاری نکردم! من که اصلا با خیلی هاشون اصلا کاری ندارم! سالی یه بار اونم موقع تولدشون بهشون تبریک می گم... چرا اینجوریه؟ برای چی فیس بوکشون یه جوری شده انگار روی من کامنت رو بستن اما روی بقیه نه! من که کاری نکردم... من که نه زیاد توی فیس بوک فعالیت می کنم نه عکسی و کامنتی می ذارم که بخوان اذیت بشن و منو ببندن... من که کاری نکردم.


من که چیزی نگفتم...


چرا اینقدر بدبختم؟ همه ازم بدشون میاد؟ من که اصلا نه کسی رو اذیت می کنم نه حرفی می زنم نه از کسی کاری می خوام نه هیچی به خدا... کاش بمیرم... خدا تو هم منو دوست نداری مثل همه.