دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

عشق خاله...

انگار همین دیروز بود... فسقلی یک ساله رو برای آخرین بار تو بغلم گرفتم و اومدم... از در اون فرودگاه لعنتی رد شدم و آخرین تصویری که ازشون دارم... از پشت شیشه هاست... حالا دخترکم 5 سالشه... پای تلفن تمام کادو هاشو برام اسم می بره و به زور مامان و باباش قطع می کنه مگرنه هنوز حرف برای گفتن داشت...


وقتی یواش پای تلفن حرف می زنه به حساب اینکه بابابزرگش نشنوه و از این می گه که می خواد برای تولدش آرایش کنه... خدایا دلم می خوادش... دلم می خواد خودش و مامانش رو محکم بغل کنم و همه دلتنگی ها و تنهایی های 4 ساله ام رو زار بزنم...


امروز 17 بهمن بود... روز تولد ثنای من... همون فسقلی که سال آخر دانشگاه به خاطرش خیلی جاها نرفتم چون نمی خواستم مامان اینا رو دست تنها بذارم... همون فسقلی که با روروئکش دنبالم می دوید و راه رفتن رو با هم تمرین می کردیم... و باید بگم از اینکه یک سال آخر ایران بودنم یک سال اول زندگی اش رو تماما باهاش بودم اصلا پشیمون نیستم... اگرچه باعث شد از خیلی از دوستام دور بمونم و تو خیلی برنامه ها نباشم... اما اصلا پشیمون نیستم... خاطره ها و فیلم های خنده ها و گریه هاش دوای این روزهای زندگی منه...