دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

دلباخته...

** نمی ری بیرون از خاطراتم **

آسون فراموشت شدم...

خیلی چیزها فکرم رو به خودش مشغول کرده. اول اینکه دختر خواهرم این سه شنبه می شه 5 ساله... برام باور نکردنیه و 10 فب هم می شه 4 سال که از اون فرودگاه لعنتی اومدم به این جهنم...


توی 4 سال هر چی فکر خوب توی ذهنم ساخته شده بود نابود شدند... به خاطر آدمها، به خاطر شرایط زندگی ام اینجا... اینجا برای من جهنم بود، جهنم تنهایی. بدجور زیر منگنه بودم، شاید منگنه الهی و هنوز هم هستم. فکر گذشته راحتم نمی ذاره. 


روزها گوشه خونه پای لپ تاپم می شینم یا مشق می نویسم یا گریه می کنم... زندگی و جوانی ام رو دارم اینجور از دست می دم.


خدایا خوشحالی؟ از دیدن زندگی من چه حسی بهت دست می ده؟ من اینجور نبودم، من پر امید بودم، می خواستم اینقدر پولدار بشم که به همه کمک کنم، می خواستم برای بچه های بی مادر مادری کنم... اما حالا خودم؟ آسون فراموشم کردی... بین آدمها گم کردی منو. به من فشار آوردن فشار آوردی که چی؟ می دونستی من از اول هم می خواهم کمکی باشم نه ضرری... پس چرا با من اینجوری می کنی؟ زیر چشمهام رو دیدی؟ اصلا منو یادته؟